اولین مرگ به قلم مبینا حاج سعید
پارت بیست و یکم
زمان ارسال : ۱۲۹۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
با نفس- نفس ایستادم و گفتم:
- اوف، نفسم گرفت.
اون هم ایستاد و یقهاش رو صاف کرد. با چشمهای بیتفاوت به پشت کلبه اشاره کرد و گفت:
- اگه رضایت میدی بریم یه سر به بچهها بزنیم.
با چشم غرهای از کنارش رد شدم. درختها توی هم تنی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
رکسانا
20واقعا شما میگید گیج شدم خب پس چرا من گیج نشدم😐😂😂😂🧐🧐یا من خیلی باهوشم یا.... 😂😂😂😂اِ اینا چه خوشگلن، بابا این کارن که مهند خودمونه 🤩🤩🤩🤩😂😂😂